دو راهب


lonly.girl

دو راهب در باران می‌رفتند. گل و لای زیر پایشان به اطراف پاشیده میشد. همان‌طور که آرام آرام می‌گذشتند، دختر زیبایی را دیدند ‏که لباس فوق‌العاده زیبایی بر تن کرده بود و به علت وجود گل و لای نمی‌توانست از آنجا عبور کند. راهب مسن‌تر بدون این‌که کلامی بر زبان بیاورد آن زن را بلند کرد و از این طرف خیابان به آ‏ن طرف خیابان برد. بقیه راه، راهب جوان‌تر ناراحت و عصبی بود و نتوانست تا پایان راه خودش را کنترل کند و به محض این‌که به مقصد رسیدند، گفت: چطور توانستی، حتی تصورش هم دشوار است، که زنی را روی بازوهای خود حمل کنی؟ آن هم به آن زیبایی و جوانی؟ این عمل تو خلاف آموزش‌های ماست. بازتاب بسیار بدی دارد. راهب مسن‌تر گفت: من او را آ‏ن طرف خیابان بردم اما شما هنوز او را در ذهنت داری؟



نظرات شما عزیزان:

 
ساعت20:56---20 مهر 1392
کاش زبان هم مثل چشم ها بودند ، هر چه را در خود داشتند راست می گفتند .

امیر
ساعت10:15---27 خرداد 1392
عالی بود

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





نوشته شده در چهار شنبه 15 خرداد 1392برچسب:,ساعت 13:45 توسط E.A| |


قالب وبلاگ : فقط بهاربيست



قالب پرشین بلاگ - پزشک متخصص - گویا آی تی - تک تمپ - سکوت | قالب بلاگ اسکای - گرافیک - وبلاگ